عصرسبزجوانی

مطالب علمی تخصصی از فناوری اطلاعات و دنیای IT *** مطالب عمومی و دانستنیهای خواندنی

عصرسبزجوانی

مطالب علمی تخصصی از فناوری اطلاعات و دنیای IT *** مطالب عمومی و دانستنیهای خواندنی

عصرسبزجوانی
سلام
محمدفیروزیان هستم کارشناس تجارت الکترونیک( I T ).
امیدوارم مطالب مورداستفاده و مفیدباشد.
نظرات پیشنهادات شما قطعا زمینه ساز پیشرفت بیشترخواهد بود.منتظرنظرات ،پیشنهاد و یا انتقادات شما همیشه هستم.

درباکس ذیل نیز می توانیداین وبلاگ را دنبال کنیدتا ازآخرین بروزرسانی مطلع شوید.

پایدارباشید

رها: من تقریبا دو هفته پیش به رئیس ادارمون زنگ زدم گفتم: آقای مهندس شما تا کی اداره اید که من تشریف بیارم خدمتتون.
وقتی کمی مکث کرد فهمیدم که چی گفتم .

کاربر: یادمه تازه رانندگی یاد گرفته بودم اومدم ماشین رو بزنم توی کوچه بغل کوچه یک تیر برق بود که بغل ماشین گرفت به تیر برق
بعد ماشینو زدم توی کوچه و از ترس بابا نصف شب بیدار شدم به صورت خاموش ماشین رو هل دادم بیرون بعد دوباره ماشینو از اونور زدم توی کوچه به طوری که بغلش که داغون شده بود اونور باشه
صبح زود با صدای بابام از خواب بیدار شدم که داشت سر و صدا میکرد
منم گفتم نمیدونم
شاید یکی بهتون زده و خدتون خبر ندارین
بعد بابام گوشم رو گرفت و برد بیرون و روی تیر برق رنگ اضافی ماشین رو نشونم داد
این بزرگترین سوتی عمرم بود.

رعنا: یه بار خونه مامان بزرگم بودیم که خاله و دختر خالمم اومدن بعدا همه رفتن بیرون فقط ما موندیم دختر خالم گفت می خوای ازت عکس بگیرم گفتم باشه….
بعد نشستم روی مبل و ژست گرفتم دختر خالم هی می گفت نه بابا اینجوری نکن،،،چرا اینجوری می خندی،،دستاتو اینجوری بذار خلاصه ۳ ساعت داشتم خودمو درست می کردم
حالا که ازم عکس گرفت دیدم از اونور گرفته و من اصلا توش نیستم…از شدت عصبانیت داشتم می پوکیدم که دختر خالم روی زمین پخش شده بود و می خندید

محمد امین: یه بار امتحان زیست داشتم و اصلا هم لای کتابو باز نکرده بود بخاطر همین تو زنگ تفریح داشتم تندتند از روی کتاب میخوندم که یه سوتی باحال دادم که اونم این بود:
متن این بود که قلب تلمبه ایست که…. ولی من خوندم قلب قلمبه ایست که!!!!سریع و بلند خونده بودم که یهو دیدم همه با اون استرسی که داشتن زدن زیر خنده…منم بعد از چند دقیقه تجزیه تحلیل تازه فهمیدم چی شده و از هرچی تلمبه و قلمبه بدم اومد!!!

حسین: یه روز تو مدرسه یه معلم داشتیم هی با صندلیش بازی میکرد یعنی صندلی شو عقب جلو میکرد.
یه بار داشت درس میداد منم داشتم با بغلیم حرف میزدم. دیدم که فهمید دارم حرف میزنم.
همون موقع داشت با صندلیش بازی میکرد به من گفت آقای عزیز آقای محترم…یهو صندلی چپه شد.با مخ افتاد زمین.ما از خنده نیمکتا رو گاز گرفتیم.

محسن: یه شب با یکی از دوستام رفتیم سوپر مارکت که چی بخرم دوستم زودتر رفت تو من همین که خواستم برم تو گوشیم زنگ خورد وقتی که صحبتم تموم شد رفتم تو سرم پایین بود با صدای نسبتا بلند گفتم سلام حاجی.
چشمتون روز بد نبینه تا سرمو کردم بالا از خجالت اب شدم فروشند مرد نبود یه زن با دو تا دختربود خیلی خجالت کشیدم اونها هم با تعجب داشتن نگام میکردن بدش سریع رفتم بیرون.

Reza: یه روز مامانم ازم خواست برم مغازه چند تا چیز بخرم شلوارمو عوض کردم و سوار موتور شدم و رفتم بعد از کلی این مغازه و اون مغازه رفتن, بر گشتم خونه شلوارمو عوض کردم دیدم شلوارم کامل پاره است و حواسم نبوده !!!!!!! بعد از اون تا یه هفته از خونه نرفتم بیرون! 

سهراب: یه روز تو خوابگاه بودیم با بچه ها چند نفری نقشه کشیدیم که هر کس از در میاد داخل روش جشن پتو بگیریم و بزنیمش
همه آماده بودن یکی از بچه ها پشت در پتو رو توی دستش گرفت و منتظر شد بقیه هم زیر تخت ها مخفی شدیم
در باز شد و پتو رو انداختیم روی طرف و تا جایی که میتونستیم زدیمش
بعد که پتو رو برداشتیم فهمیدیم سرپرست خوابگاه زیر پتو بوده!!!!!!!سرپرست هم از هممون تعهدنامه کتبی گرفت!

تاجول: یه بار توی خیابون یه نفر رو دیدم مثله دوستم بود از پشت رفتم و تند زدم توی کمرش وقتی بر گشت فهمیدم اشتباهی گرفته بودمش
طرف هم چند تایی ما رو زد!!!!!!
 
 پریسا: یه روز خالم تو بیمارستان بستری بود منم گوشی رو گرفتم زنگ زدم به موبایلش که حالشو بپرسم… دیدم گوشی رو خواهر شوهرش برداشت بعد گفت شما ؟ منم حول شدم گفتم من شوهر خواهرشون هستم.
مادرمو داداشم از خنده ترکیدن

نرگس: یه روز داشتم با کامپیوترم کار میکردم و به پسر خالم گفتم که تازگیا ویروسی شده. وقتی مادر بزرگم حرف من را شنید ماسکش را زد به صورتش به سرعت برق از اتاق من رفت بیرون. هنوز هم وقتی این ماجرا را با پسر خالم تعریف میکنیم تا یک ساعت میخندیم.

نیلوفر: اعتراف میکنم یه روز تلفن اتاق محل کارم زنگ زد ... اول صبح بود گوشی رو برداشتم ... رییس اداره بود ..منم هول کردم از جام بلند شدم گفتم سلام جناب رییس ،،صبتون بخیر ،، و ادامه صحبت .....
که یه دفعه با اشاره ی همکارام به خودم اومدم ، گوشی رو که قطع کردم اتاق از همکار گرفته تا ارباب رجوع منفجر شد از خنده ..
منم واسه اینکه خجالت نکشم باهاشون شروع کردم خندیدن ..
یک همچین کارمند ماهی ام من ... :)) 

کیوان: اعتراف میکنم برای اولین بار در تهران سوار بی ار تی شده بودم دیدم نفر جلویی کیفشو گذاشت سر دستگاهی که اونجا بود و دستگاه یه بوغی زو منم یه اسکناس 500 تومنی رو گذاشتم روی دستگاه تا بوغ بزرنه -حالا ببین جلوی بقیه من چه حالی شدم وقتی اونی که پول جمع میکرد گفت پولو بده به من اون واسه کارته 

علی: کلاس دوم که بودیم تو درس روباه و زاغ اولین بار کلمه طعمه رو شنیدم و فهمیدم به معنی غذاست.
سر امتحان اورده بودن با کلمه طعمه جمله بسازید. منم نوشتم:
من از مغازه طعمه خریدم. 

آهو: من و خواهرم تاریخ تولدمون توی 31 شهریوره فقط سالشون باهم فرق میکنه ....یه سالی نزدیکهای روز تولدم بودو منم خیلی اشتیاق داشتم که بدونم کی واسم چی هدیه میده رفتم خونه ی خواهرم .خواهرم یه ساعت خوشکل و اورد و بهم نشونش داد منم از خوشحالی گفتم دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی خجالتم دادی ....از این حرفها و کلللللللییی ذوق زده شده بودم امتحانش هم کردم بعدش گفتم این وظیفه ی من بود که باید برای تو که کوچکتر بودی هدیتو اول میخریدم اخه چرا اینقد زحمت کشیدی خواهرم هم گذاشت من همه حرفامو بزنم بعدش گفت اینو شوهرم واسه روز تولدم خریده برام حالا هم قابلی نداره اگه خوشت اومده ورش دار...................من ...............خواهرم .................کاسه ی اب یخ........................ 

ریحانه: من کلاس اول که بودم رفتم جشن قرار بود تو جشن اجرای کاراته داشته باشم ، اجرام که تموم شد مجریه گفت اسمت چیه ؟ گفتم سرکار خانم ریحانه سادات موسوی ؛ همه شروع کردن به خندیدن حالا هر وقت که فیلمشو نگاه میکنم فقط از حرف خودم حسابه میخندم.


نرگس: 8 یا 9 ساله بودم که تو اون زمان خیلی علاقه به آتش بازی داشتم. یه روز که مامانم و بابام باهم بیرون رفتنند تصمیم گرفتم که آتش بازی کنم. رفتم هرچی کبریت داشتیم آوردم و لب پنجره آتش زدم انقدر کبریت ها زیاد شده بودند که آتش به صورتم رسید و مژه ها و ابروهام سوختند و وقتی که حسابی بازی کردم و فهمیدم چه گندی زدم بخاطر اینکه مامانم نفهمه و دعوام نکنه رفتم دم خونه همسایه و گفتم کبریت دارید: گفت بله و رفت و یک کبریت آورد. من هم گفتم یکی کم مهمون داریم و بیشتر می خوام. بنده خدا رفت و کلی کبریت برام آورد. بعدها فهمیدم چه چاخانی کردم و کلی خجالت کشیدم.

وحید: همان روزهای کلاس اول بودیم که معلممان گفت دفاتر مشق تان را برای آخر سال نگه دارید که جمع آوری میشه . منم همین مطلب به مامانم گفتم ، مامانم کلاً خیلی اهل نگه داشتن وسایل اضافه نیست همین جوری گفت باشه . آخر سال شد سیریش مامانم شدم گفتم دفتر های مشقم بده خلاصه حسابی رفتم رو اعصابش که معلممون گفته بیارید ، که یهو عصبانی شد گفت معلمتون غلط کرده با تو . منم فردا معلم گفت دفتر مشقات کو گفتم مامانم گفته شما غلط کردید ، همون شد که مامانم فردا مدرسه خواستن .


میثم: اعتراف میکنم وقتی بچه بودم،اگه تنهایی میرفتم بیرون،در به روم بسته میشد، میترسیدم

از
۱-نکنه مامان بابام،منو از یاد ببرن
۲-نکنه جغد بیاد منو با خودش ببره لونش
۳-نکنه موتور سوار بیاد بدزده منو


آنلاکی: اعتراف میکنم وقتی قدیما فیلم آنشرلی پخش میشد فقط و فقط به آخر جمله گوینده که میگفت سرپرست گویندگان دقت میکردم میگفت نصرا... /؟؟؟؟؟// هنوز هم موندم فامیلش چی بود
امید ی هست؟
آیا؟


امیر: اعتراف میکنم 
توو حموم اونقد که دمای آبو تست میکنم ،اونقد زیر دوش نیستم
اصلا در مواردی باید قدم بزنی زیر دوش چون اصلا نمیشه اعتماد کرد و ثابت زیرش وایساد،
دماش از 1000 درجه سانتیگراد تا 0 کلوین متغیره لامصب!!!


سلنا: وقتی کودک بودم هر چی تو آلبوم گشتم دنبال عکس بچگیام فقط دوتا پیدا کردم منم با گریه و دادو بیدادرفتم تو پذیرایی پیش مامان بابام که الا و بلا من بچه ی شما نیستم و شما بچه دزدین الان به پلیس زنگ میزنم:|
جاتون خالی یه کتک مفصل هم خوردم^__^
همچین کودک روان پریشی بودم من خب یه دوتا عکس دیگه هم میگرفتن تقصیر من چیه خواهر برادرم از بچگیاشون هر کدو م دوتا آلبوم دارن اونوقت من دوتا عکس اونم تویه روز وبا یه لباس شما بگین من حق نداشتم یه همچین فکری کنم والا:|


یه بنده خدایی: اعتراف میکنم وقتی که ۷،۸ سالم بود، یه روز ظهر بابام داشت میخوابید به من گفت که برو برام پتو بیار، آقا من یه دختر عمو دارم اسمش بتوله و خونشون هم کنار خونه ی ماست، رفتم بتول رو صدا زدم گفتم بیا بابام کارت داره، اون هم پاشد اومد خونمون، به بابام که خواب و بیدار بود میگه عمو کارم داشتی؟ بابام با همون حالت منو نگاه کرد و با یه کم عصبانیت بهم گفت: من بهت میگم برو پتو بیار رفتی بتول رو آوردی ؟!


من: اعتراف می کنم وقتی بچه بودم تو حموم موقعه سر شستنم میچسبیدم به دیوار که کسی پشتم نباشه


سانتریفوژ: اعتراف میکنم...یه داداش دارم ازم 3سال کوچیکتره،بچه که بودیم تو کتک کاری همیشه کم میاوردم....
ولی داداشم یه نقطه ضعف داش!!...از پریز برق میترسید...!!!!!!
منم برا انتقام،ساعت پخش برنامه کودک میرفتم تلویزیون رو از پریز میکشیدم!!!!!طفلی میترسید دوباره بزنه به برق!!!!!
مجددا کتک کاری میکردیم و باز من بیشتر میخوردم!!!ولی ارزششو داش!!!!!!
دقیقا حس اون شکستای فوتبالی که "چیزی از ارزشای ما کم نمیشه"بهم دست میداد!!!!


نفر آخر: دستام بالا،اعتراف میکنم روزی که یکی از اقواممون کامپیوتر خونمون رو برامون آورد و کار گذاشت،وقتی رفت روشنش کردمو شروع کردم به کار کردن باهاش،چند دقیقه نگذشته بود که دیدم شصتا پنجره باز کردمو و نمیدونستم چه کار کنم،فکر میکردم خراب شده!!
تازه چون نمیدونستم چه طور خاموش میشه از تو برق کشیدمش!!!


عاشق دل شکسته: اعتراف می کنم بچه که بودم تا 6 سالگی وقتی سرمو می ذاشتم رو بالش که بخوابم نبض روی شقیقه هام صدای تیک تیک می داد و منم نمی فهمیدم که نبضم داره می زنه فک می کردم بالشتم کرم داره وقتی سرمو میذارم روش کرم ها اون تو رژه می رن !!!


مریم: تا سن13-14 سالگی فکر میکردم تمام اعضای بدن غیر از سر وقتی از بدن جدا بشن مثل ناخون دوباره در میان!!!!!!
وقتی فهمیدم این طوری نیست حســـــــــابی ترسیده بودم همش فکر میکردم الانه که یه جام کنده شه نقص عضو بشم!!
بیشترم از قطع شدن انگشتام میترسیدم (چون ظریف ترن زودتر کنده میشن دیگه)
بهلهههههههه...هرچی هم بهم گفتی خودتی:/


حسن کچل: حدودا ۵-۴ ساله بودم رفتم تو حیاط خونه دوستم که بازی کنیم 
مامان بزرگش اومد تو حیاط دندوناشو کنار حوض درآورد زیر شیر آب شست 
من تا یه هفته داشتم سعی میکردم دندونامو در بیارم 
بگیرم زیر شیر اب بشورم از شر مسواک خلاص شم
اینجوری نگام نکنید خب دهه شصتی ام، گودزیلا نیستم که فارغ التحصیل دنیا اومده باشم


مهدی: باید اعتراف کنم یه روز داشتیم میرفتیم مسافرت رسیدیم به عوارضی پول خورد نداشتیم به مرده موز دادیم!!! :|
تازه خیلی هم خوشحال شد میخواست بقیشو پس بده. :‎(


فائزه: اعتراف میکنم اول ابتدایی که بودم خواهرم پنجم بود باهم تو یه مدرسه بودیم
هفته اول ناظم سر صف گفت :کی بلده شعر بخونه بیاد سر صف بخونه
منم فوری دستم بردم بالا حالا خواهرم پر پر میزد نرو ولی خب دیگه منم
رفتم اون بالا قشنگ با صدای رسا شعر عروسک قشنگ من قرمز پوشیده رو خوندم
قیافه ناظم دیدنی بود
ناظممونo_O
خواهرم:-[
من:-D
بچه ها سر صف:-)
خب چیه بچه بودم دیگه


آیتک: اعتراف میکنم اول راهنمایی که بودم اولای سال تو حیاط مدرسمون شلوغ کرده بودم بعدش ناظممون منو صدا کرد دفتر و اسممو پرسید منم اسم یکی از همکلاسی هام که ازش خوشم نمیومد رو گفتم اونم گفت پنج نمره از انظباطم رو کم میکنه بعدش منم با یه قیافه خبیث از دفتر اومدم بیرون بعدش ترم اول که کارنامه هامون رو دادن از انظباط همون دوستم دو نمره به خاطر من کم شده بود الان جالب اینجاس همون بهترین دوستمه و خبر نداره من چیکارش کرده بودم^-^

نظرات (۱)

۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۲ سایت تفریحی چفچفک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">